شعر

من که رفتم بنویسید دمش گرم نبود

بنویسید صدا بود ولی نرم نبود

 خانه در خاک خدا داشت تماشایی بود

 بنویسیدکه با ماه کبوتر می چید

از لب زاغچه ها بوسه ی باور می چید

 بنویسید که با چلچله ها الفت داشت

اهل دل بود و با فاصله ها نسبت داشت

 دلش از زمزمه ی نور عطش می بارید

ریشه در ماه ولی روی زمین می جوشید

 بنویسید زبان داشت ولی لال نشد

بنویسید پوسید ولی کال نشد

 پر طوفان غزل بود ولی سیل نداشت

 پنجه بر پنجره ی روشن فردا می زد

وسعت حوصله اش طعنه به دریا می زد

 بنویسید به قانون عطش اب نداد

و کسی کودک احساسش را تاب نداد

 سرد و سرما زده از سمت کویر امده بود

کودکی بود که در هیئت پیر امده بود

 تا صدای دل خود چند تپش فاصله داشت

گاه با فلسفه ی عشق کمی فاصله داشت...

برو با خيال راحت....

 

زندگی نقطه سر خط بی وفایی شده عادت

تو نوشته بودی دیدار سه تا نقطه به قیامت

زندگی نقطه سر خط تلگرافی شده نامه ات

قلبم و مچاله کردی لای نقطه چین نامه ات

عزیزم نقطه ته خط برو با خیال راحت

به تو تقدیم این ترانه عوض جواب نامه ات

زندگی نقطه سر خط برو با خیال راحت

به تو تقدیم این ترانه عوض جواب نامه ات

 

با سی و دو حرف دلگیر مختصر مفید و ساده

گفتی که سایه ی عشقت از سرم خیلی زیاده

زیر درد خط کشیدی ضربدر زدی رو اسمم

تا بدونم که به عشقت تا که جون دارم طلسمم

عزیزم نقطه ته خط برو با خیال راحت

به تو تقدیم این ترانه عوض جواب نامه ات

 

توی یک کاغذ بی خط حرف ها خسته به نوبت

توی سرزمین نامه ات حرف ت کرده قیامت

ت مثل تو مثل تردید ت مثل آخر طاقت

مثل تنهایی مثل تب مثل آخر خیانت

عزیزم نقطه ته خط برو با خیال راحت

به تو تقدیم این ترانه عوض جواب نامه ات

شبي باراني

 

دلم گرفته براي شبي که بارانيست

براي غربت قلبي که رو به ويرانيست

دلم گرفته براي نبودن خورشيد

چرا براي دل من هوا زمستانيست

کجاست خلوتي از جنس يک حضور سبز

که در شلوغي دنيا پر از پريشانيست

هميشه فصل بهارم به رنگ پاييز است

وعشق سرخ خزانم قشنگ و عرفا نيست

صداي بودن تو در خيال من جاريست

اميد ديدن تو انتظار روحانيست

کجايي اي شب باران که بي تو مي گويم

دلم گرفته براي شبي که بارانيست

مرا.............؟

مرا می خواستی تا شاعری را

ببینی روز و شب دیوانه ی خویش

مرا می خواستی تا در همه شهر

ز هر کس بشنوی افسانه ی خویش

مرا می خواستی تا از دل من

بر انگیزی نوای بی نوایی

به صد افسون دهی هر دم فریبم

به دل سختی کنی بر من خدایی

مرا می خواستی تا در غزل ها

تو را زیباتر از مهتاب گویم

تنت را در میان چشمه ی نور

شبانگاهان مهتابی بشویم

مرا می خواستی تا نزد مردم

تو را الهام بخش خویش خوانم

به بال نغمه های آسمانی

به بام آسمان هایت نشانم

مرا می خواستی تا از سر ناز

ببینی پیش پایت زاریم را

بخوانی هر زمان در دفتر من

غم شب تا سحر بیداریم را

تو را می خواستم تا در جوانی

نمیرم از غم بی همزبانی

غم بی هم زبانی سوخت جانم

چه می خواهم دگر زین زندگانی؟

قلک

قلک بغض هایم را که بشکنم

باز

ناز تو را خواهم خرید و

یک بسته مدادرنگی

و با هر رنگش

باز

ناز تو را خواهم کشید

 

ف.م

 

 

(1)

با من شدند روح درختان سربلند

این دلبران شاد شکر خورده لوند!

دارم برای مرگ خودم نقشه می کشم

رو به نگاه منتظر آبی بلند

دارم برای مرگ خودم نقشه می کشم

تا می  روم به سمت رها می خورم به بند

من را بگیر در بغلت ای خدای من

من را بمیر تا برهانی ام از گزند

من را بریز در غم افسانه های شهر

اقدام کن دوباره به کاری خداپسند

تلخ است قهوه ای که مرا نوش می کند

در فال من همیشه نیفتاده حبه قند

دیگرنمی خورند به درد من وشما

تقویم های مفسدهر ساله چرند

اینگونه است حال جهانی که در من است

انسان عصر تکنولوژی، عصر گوسفند

وارونه گشت هر چه تصور کنی ،ببین!

شیران سرشکسته و کفتار ارجمند

گوشم پر است از خودم و به که بس کنید

لعنت به هر چه موعظه، لعنت به هر چه پند

حالا که دلخوشم به یکی آسمان درخت

قدری مرا پرنده کن، قدری مرا بخند

من را بگیر در بغلت  ای خدای من

من بمیر تا برهانی ام از گزند

(2)

ریل و قطار و پنجره و من، بدون تو

ته مانده ابهت یک زن، بدون تو

با چشمهای تو به رسیدن؟... نمی شود

دنبال یک دریچه به دیدن، بدون تو

یک بار مرگ را به خودم میپذیرم و

یک دفعه میشوم خود شیون ،بدون تو

ترجیح می دهم که فراموشتان کنم

آغوش وا کنم به پریدن، بدون تو

بیهوده است دل به تو بستن و می روم

سمت خودم ،همیشه روشن، بدون تو

میخواهم آسمان بشوم در پرنده ای

حتی به قدر یک سر سوزن، بدون تو

سهراب می شوم غم این اتفاق را

هی فکر میکنم به تهمتن، بدون تو

حالا قطار پاره به مقصد رسیده است

تا می رود پیاده شود"زن" بدون تو

می بیند از همیشه به ...نزدیکتر شدی

یعنی نمی تواند او اصلا بدون تو!

 

 

 

|

 

 

(۱)

اولین بلوز زمستانه ام را

ازاتفاقهای دست نخورده

 بیرون کشیدی

اما اسماعیل!

به سرمای هاجرانه ام

غزل های گرم بفرست

تا

چاقوی ابراهیمی ام را

احتمال وقوع معجزه بیشتر شود.

 

 

(۲)

شاید امسال قراراست که  شاعربشود

پای مهمانی احساس  تو حاضر بشود

گوش کن، حرف بدی نیست،خودش می گوید

دوست میداشت که درکوی تو عابربشود

به خودش گفت: ببین! حس قشنگی دارد

شب شعری که در این دلهره دایربشود

آرزو کرد که موسای پریشان تو را

درشب وحشت این دهکده ساحربشود

توی  بازار مسلمانی  او مرد  نبود

وبدین شکل  بر آن بود که کافر بشود

روی تردیدِ که، یامنتظرش می ماند-

-یا به  قافیه  این   شعر " مسافر " بشود

رفت درخلوت باران به دلش سیلی زد

گفت مرفین بزنیدَم که "ترا" سِربشود

حیف قسمت نشد آیینه بدستش بدهی

دور پروانه ترین حس  تو زائربشود

 

|

 

 

 

 

(غزل)                      

انگارپراز بهار شد آبادي، انگار به اين منطقه عيد آوردند

باران دل ترسوي مرا روشن كن، گمنام تر از هرچه شهيد آوردند

انگار شب ازخانه اين مردم رفت، امروزدل عجيب اين آدمها

خالي شده بود از پر پروازولي، يك سوژه بسيار جديد آوردند!

فرياد زدند وروي دوشش بردندگفتند غريبي ي ترا مي فهميم

احساس نكن غريب هستي آقا،جان تو براي ما اميد آوردند

احساس قشنگ بوم نقاشي كو؟ فرياد بزن مداد رنگيها را

يك لحظه فقط آبي آبي آبي، يك فصل فقط دل سپيد آوردند

احساس بيا، بيا وهمراهي كن، احساس، بگو كدامشان را بكشم

اين راكه به شوق شعراوآمده است،اورا كه پرازهرچه كشيد آوردند

اسپند بيار آي زن آبادي  من بعدبرادرعزيزي داري

شيون بكش اي واي شهيد، آي شهيد، آي شهيد... آوردند

        


                                        (غزل مثنوی)                                                                      

كاغذ كه  برميداري از خودكار مي افتد

قالي يِ  شعري ،بيهوا  بردار مي افتد

دنبال نقشي تازه مي گردد ،كمد، انبار ؟

قابي فديمي  از تو بر ديوار  مي افتد

تصميم يك تصوير بكري از تو را دارد

تامي رود سمتت قلم ، ازكار مي افتد

شايد كه شاعر فن نقاشي بلد؟...نه، نه هست

شايد كه دارد  اتفاق  اين بار مي افتد

عكس رئال از مادري را دل ورق زد هي

در يك پلان از زندگي در سخت دشوارش!

برپاي فرزندي خميده سر به بالا داشت

پوتين جنگي واكس ميزد سرو رعنارا

اين چا چرابازي درآوردي قوافي را؟

بگذاربر گردم عقب اينبارميافتد:

يك اتفاقي تازه، نه

                                                           ! هی »                   

                                                        من                                     

                              نميتونم »

درسرنوشتم مادري هربارمي افتد

احساس هي در ميزند نقاش شاعرهم

درفكراو، سرگيچه ، دا دا دار مي افتد

روي سر دردي كه، كه، كه حالا بيشتردارم!

من از خدايي تازگي در خود خبر دارم

من پوكه را من پوكه راپوكم كه برگردي

كو كو ببين كوكو بگو كوكم كه بر گردي

من با سكوتي كهنه  اماپا به زا هستم

اين شعرراهر لحلظه درشكلي رهاهستم

شلوار شعر كودكي هارااتو كردي

سوزن گرفتي زخم بابا را رفو كردي

مادر تورا در شال كفتر ها بزرگت كرد

غيرت به جرم بيقراري سهم گرگت كرد

اصلا چرارفتي كه حالا اينچنين باشد ؟

بين دل ما مانده ها ديوار چين باشد

ما ازشما ،مااز خدا ،از عيد برگشتيم

ما از قشنگيها ي يك خورشيد بر گشتيم

***********

حالا برو بگذار من آسوده تر باشم

يك شاعر نقاش گيج ودربه در باشم

حالا برو اين ماجرا بد شيميايي شد

قاب قديمي توحالا موميايي شد

*********

كاغذ تمنا كرده از خودكار مي افتد

قالي شعري بي هوا بر دار مي افتد

 

 

 

 

             

 


 
 

من ميوه ي سبزو زخمي وكال شما

هر قدرغزل سروده ام مال شما

گفتم كه به ديدار شما مي آيم

حال آمده ام سلام! احوال شما

 

 

من خيره روي عقربه هايي كه نيستي

مي پرسم ازخودم كه كجايي؟ كه نيستي؟

يك ذره روي عاشقي من حساب كن

پلكي بهم بزن به فضايي كه نيستي

دارد دوباره مي كشد آخر، قبول كن

سلولهاي سم هوايي كه نيستي

بعدش اتاق جسم مرا در مراسمي

تحويل مي دهد به شمايي كه نيستي

بعدش اتاق روي تنم گريه مي كند

هي زجه مي كشد كه كجايي؟، كه نيستي؟

اما نه مثل اينكه نفس ميكشم هنوز

اما تو فكر اينكه بيايي، كه نيستي

هرهفته مي رود، سر ماهي كه نيستي

من سالهاست خيره به راهي كه نيستي

شاتوتهاي روي لبم را چه كرده ام

حتا به فرض اينكه بخاهي كه نيستي

ازنردبان حوصله بالا نمي روم

از نردبان حوصله گاهي كه نيستي

يوسف درون پيرهنم جاگذاشتي ...

 

 

 
 
 

ظهر است و بی بهانه دلش شور میزند

اما چه عاشقانه دلش شور   میزند

هی سعی میکند که  نبیند   رقیه را

دریای  بی کرانه  دلش  شور  میزند

عباس بر نگشته عطش سر به زیر نیست

مشکی به روی شانه دلش شور میزند

گهواره روی دست زمین باد کرده است

ام  البنین  خانه  دلش  شور  میزند

از خیمه های  رو  به  تماشای  آفتاب

شب میکشد زبانه دلش شور میزند

از او  نپرس  بعد  برادر  چه  میکنی؟

وقتی که خواهرانه دلش شور میزند

در او دلی ست از دل من ذوالجناح تر

با  رقص  تازیانه  دلش  شور  میزند

چندین شب است ذهن پر آشوب نیزه ای

با   اولین   نشانه   دلش  شور  میزند

حالا هزار و سیصد و اندی گذشته است

حالا غزل غزل تانه دلش شور  میزند.

همینطوری

 

روزي كه آمدي،

باران

حالا كه مي روي،

باران

تو  خيس ترين بانوي دنيايي

اما،

 چشمهايت آبي نيست

نه

یک لحظه چشم های تو را دیدم

عجب تماشایی

وسر شاخه های دلم

سبزشد

جوانه زد

قلم برداشتم که . . .

 

نه

من این سیب سرخ را

با هیچ کس قسمت نخواهم کرد       

روز ناگزیر

 

این روزها که می گذرد ، هر روز
 احساس می کنم که کسی در باد
 فریاد می زند
 احساس می کنم که مرا
 از عمق جاده های مه آلود
 یک آشنای دور صدا می زند
 آهنگ آشنای صدای او
 مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید
 روزی که عابران خمیده
 یک لحظه وقت داشته باشند
 تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی
 در بستر موازی تکرار
یک لحظه بی بهانه توقف کند
تا چشم های خسته ی خواب آلود
از پشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
 و طرح واژگونه ی جنگل را
 در آب بنگرند
آن روز
 پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
 آغاز می شود
 روزی که روز تازه ی پرواز
روزی که نامه ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
 بال کبوتری را
 امضا کنیم
 و مثل نامه ای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه
روزی که التماس گناه است
و فطرت خدا
 در زیر پای رهگذران پیاده رو
 بر روی روزنامه نخوابد
و خواب نان تازه نبیند
 روزی که روی درها
 با خط ساده ای بنویسند :
 " تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ی مغرور
 جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود
 و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
 پایان خوب داشته باشند
 روز وفور لبخند
 لبخند بی دریغ
 لبخند بی مضایقه ی چشم ها
آن روز
بی چشمداشت بودن ِ لبخند
 قانون مهربانی است
 روزی که شاعران
 ناچار نیستند
 در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند
 روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند
 پروانه های خشک شده ، آن روز
 از لای برگ های کتاب شعر
پرواز می کنند
 و خواب در دهان مسلسلها
 خمیازه می کشد
 و کفشهای کهنه ی سربازی
 در کنج موزه های قدیمی
با تار عنکبوت گره می خورند
 در دست کودکان
 از باد پر شوند
 روزی که سبز ، زرد نباشد
 گلها اجازه داشته باشند
 هر جا که دوست داشته باشند
 بشکفند
 دلها اجازه داشته باشند
 هر جا نیاز داشته باشند
 بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
 با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
 بی پنجره بروید
 آن روز
 دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
 تنها
 پرچینی از خیال
 در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید
 از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز الفبا
روزی که مشق آب ، عمومی است
 دریا و آفتاب
 در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
 در حسرت ستاره نباشد
 روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد
 ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه !
 ای روزهای سخت ادامه !
 از پشت لحظه ها به در آیید !
 ای روز آفتابی !
ای مثل چشم های خدا آبی !
ای روز آمدن !
ای مثل روز ، آمدنت روشن !
این روزها که می گذرد ، هر روز
 در انتظار آمدنت هستم !
 اما
با من بگو که آیا ، من نیز
 در روزگار آمدنت هستم ؟
 

روزي ما..........

روزی ما دوباره كبوترهایمان را پیدا خواهیم كرد,
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی كه كمترین سرود
بوسه است.
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست.
روزی كه دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
و قلب
برای زندگی بس است.
روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی كه آهنگ هر حرف، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافله
نبرم.
روزی كه هر لب، ترانه نیست
تا كمترین سرود، بوسه باشد.
روزی كه تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یكسان شود.
روزی كه ما دوباره برای كبوترهایمان دانه بریزیم. . .

و من آن روز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه دیگر
نباشم.               احمد شاملو

11

می روی و دل اگر زنده بمانم با توست

ور نمانم ، همه جا روح و توانم با توست

 

چون چراغی که فرا راه تو سوزد همه شب

به سلامت برو ای دوست که جانم با توست

 

چشمم ار خاک شود باز تو را می نگرد

کز دل خاک ، نگاه نگرانم با توست

 

تا تو را جلوه ، بهارا! ز قیاس افزاید

دل پژمرده ی چون برگ خزانم با توست

 

تا طراوت دهد ای گل چمن حسن تو را ،

ابر چشم همه شب اشک فشانم با توست

 

نه مگر مرگ سکون است و مگر نه که همه

پای رفتارم و بال طیرانم با توست؟

 

مرگ من در کف تو زندگی ام در کف توست

تا کجاییم بکشانی که عنانم با توست...

 

 

حسین منزوی؛ مجموعه غزل" از شوکران و شکر

 

س

پیراهن جهيزيه ی مادرم تنم

سرمه کشيده‌اند به چشمان روشنم

آن زن که توی آينه غمگين نشسته‌است

وقتی دقيق می‌شوم٬ آری خود منم

امشب برای شادی من ساز می‌زنند

اما ببين چقدر بلنداست شيونم

از ترس اينکه چشم نيفتد به چشمتان

خيره شدم مدام به گل های دامنم

داری مقابل دل من رژه می روی

می‌لرزد از صدای قدمهايتان تنم

حالا صدای هلهله نزديک می‌شود

حس می‌کنم که تند شده نبض گردنم

با اين که ديگر از دلتان می‌روم ولی

خوشحال می‌شوم که بياييد ديدنم

 

 

 

 

تکان نخورد خيابان ٬ چراغ قرمزشد و سبز پشت ترافيک لحظه‌ها گنديد

سکون شديم و به فرمان ايست تن داديم٬ و از سکونت ما طرح رد پا گنديد

تمام مزرعه ها را مترسکان خوردند٬ پرنده‌ها به قفس‌ها پناه‌آوردند

به دادمان نرسيد اشک٬آخرين باور٬و بغض پشت گلو ماند و ماند تا گنديد

تکان نخورد خيابان و زندگی جازد٬تمام عقربه ها روی خاک افتادند

و شهر زير سکوتی مهيب مدفون شد ٬ کسی نخواند و نپرسيد تا صدا گنديد

ته تمامی تقويم‌ها که تازه نشد٬ و در هجوم زمستان بهار هم گم شد

کسی برای نبود بنفشه گريه نکرد٬ بهار در ته اسفندهای ما گنديد

کسی به خاطر حتی خودش نمی خواند٬ ازاين سکوت غم انگيز خسته ام ديگر

از اين که باز دوباره دلم به تنهايی ٬ شکست و زير نگاه غريبه ها گنديد

 


 



 

دردهاي من

دردهاي من
جامه نيستند
تا زتن درآورم
‹‹چامه وچكامه››نيستند
تا به ‹‹رشته سخن››درآورم
نعره نيستند
تا ز‹‹ناي جان››برآورم
دردهاي من نهفتني
دردهاي من نگفتني
دردهاي من
گرچه مثل دردهاي مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمي كه چين پوستينشان
مردمي كه رنگ روي آستينشان
مردمي كه نام هايشان
جلد كهنه شناسنامه هايشان
درد مي كند
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده سرودنم
درد مي كند
انحناي روح من
شانه هاي خسته غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهاي پوستي كجا؟
درد دوستي كجا؟
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي
دردهاي كهنه لجوج
اولين قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گِلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها كنم؟
درد
رنگ وبوي غنچهً دل است
پس چگونه من
رنگ وبوي غنچه را زبرگ هاي تو به وتوي آن جدا كنم؟
دفتر مرا
دست درد ميزند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در اين ميانه من
از چه حرف مي زنم؟
درد،حرف نيست
درد،نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا كنم؟...

بیابرگردیم

راه دور است و پراز خار ، بیا برگردیم

سایه مان مانده به دیوار ، بیا برگردیم

هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

گریه ام را تو به یاد آر ، بیا برگردیم

این کبوتر که تو اینسان پر و بالش بستی

دل من بود وفادار ، بیا برگردیم

ترسم اینجا که بسوزد پر و بال عشقم

یا شود حاصل تکرار ، بیا برگردیم

یک غزل نذر نمودم که برایت گویم

گفتم آنرا شب دیدار ، بیا برگردیم

باز گفتی که برایم غزل از عشق بگو

یک غزل میخرم این بار ، بیا برگردیم

من که عشقم به دو چشم تو دخیلی بسته است

عشق من را مکن انکار ، بیا برگردیم