(غزل)
انگارپراز بهار شد آبادي، انگار به اين منطقه عيد آوردند
باران دل ترسوي مرا روشن كن، گمنام تر از هرچه شهيد آوردند
انگار شب ازخانه اين مردم رفت، امروزدل عجيب اين آدمها
خالي شده بود از پر پروازولي، يك سوژه بسيار جديد آوردند!
فرياد زدند وروي دوشش بردندگفتند غريبي ي ترا مي فهميم
احساس نكن غريب هستي آقا،جان تو براي ما اميد آوردند
احساس قشنگ بوم نقاشي كو؟ فرياد بزن مداد رنگيها را
يك لحظه فقط آبي آبي آبي، يك فصل فقط دل سپيد آوردند
احساس بيا، بيا وهمراهي كن، احساس، بگو كدامشان را بكشم
اين راكه به شوق شعراوآمده است،اورا كه پرازهرچه كشيد آوردند
اسپند بيار آي زن آبادي من بعدبرادرعزيزي داري
شيون بكش اي واي شهيد، آي شهيد، آي شهيد... آوردند
(غزل مثنوی)
كاغذ كه برميداري از خودكار مي افتد
قالي يِ شعري ،بيهوا بردار مي افتد
دنبال نقشي تازه مي گردد ،كمد، انبار ؟
قابي فديمي از تو بر ديوار مي افتد
تصميم يك تصوير بكري از تو را دارد
تامي رود سمتت قلم ، ازكار مي افتد
شايد كه شاعر فن نقاشي بلد؟...نه، نه هست
شايد كه دارد اتفاق اين بار مي افتد
عكس رئال از مادري را دل ورق زد هي
در يك پلان از زندگي در سخت دشوارش!
برپاي فرزندي خميده سر به بالا داشت
پوتين جنگي واكس ميزد سرو رعنارا
اين چا چرابازي درآوردي قوافي را؟
بگذاربر گردم عقب اينبارميافتد:
يك اتفاقي تازه، نه
! هی »
من
نميتونم »
درسرنوشتم مادري هربارمي افتد
احساس هي در ميزند نقاش شاعرهم
درفكراو، سرگيچه ، دا دا دار مي افتد
روي سر دردي كه، كه، كه حالا بيشتردارم!
من از خدايي تازگي در خود خبر دارم
من پوكه را من پوكه راپوكم كه برگردي
كو كو ببين كوكو بگو كوكم كه بر گردي
من با سكوتي كهنه اماپا به زا هستم
اين شعرراهر لحلظه درشكلي رهاهستم
شلوار شعر كودكي هارااتو كردي
سوزن گرفتي زخم بابا را رفو كردي
مادر تورا در شال كفتر ها بزرگت كرد
غيرت به جرم بيقراري سهم گرگت كرد
اصلا چرارفتي كه حالا اينچنين باشد ؟
بين دل ما مانده ها ديوار چين باشد
ما ازشما ،مااز خدا ،از عيد برگشتيم
ما از قشنگيها ي يك خورشيد بر گشتيم
***********
حالا برو بگذار من آسوده تر باشم
يك شاعر نقاش گيج ودربه در باشم
حالا برو اين ماجرا بد شيميايي شد
قاب قديمي توحالا موميايي شد
*********
كاغذ تمنا كرده از خودكار مي افتد
قالي شعري بي هوا بر دار مي افتد