أَلانَ: نرم كرد « متعدي شده لانَ ،‌ نرم شده»اُولو: صاحبان« مفرد از لفظ خودش ندارد» واوِ آن تلفّظ نمي شود.

بُلْدانٌ مُتَخَلِّفةٌ: كشورهاي عقب مانده

تَبَعيّة: وابستگي

حاجّة ماسّة: نياز مبرم

خِصّيص: وابسته و نزديك «مترادف مُلازم»

خُطَي: گام ها «جمع خُطوة»

رُخام: سنگ مرمر

رَقَّ‌ (يَرِقُّ، رِقّةً): نرم و نازك شد« ضدغَلُظَ،‌مترادف لانَ»

رَمْضاء: گرماي سوزان

سَمَّرَ: ميخكوب كرد،‌به وسيله ميخ كوبيد

طائع: فرمانبر

غاوونَ: گمراهان دنبال هوا و هوس رونده «جمع غاوى»

فَرْع: رشته و شاخه «جمع آن فُروع»

قَلْب: عوض كردن، تبديل كردن

قَنَتَ (يقنُتُ، قُنوتاً) : اطاعت كرد، فرمان برد « مترادف أطاعَ»

مُبَذِّر: اسراف كننده و پراكنده ي مال

مُجيد: آورنده چيزهاي نيكو و پسنديده

مَسامير: ميخ ها «جمع مِسْمار»

مُستَجير: پناهنده

مَفروضة: تحميلي

مَلَل: خستگي و كسالت

مَنَحَ (يمنَحُ، مَنحاً) : بخشيد «مترداف أعطَي و وَهَبَ»

هَوان: خواري و ذلّت

بُثابُ: پاداش داده مي شود«مجهول يُثيبُ»


2

آگوست 16, 2007

أبرار: نيكان «جمع بَرّ»أبـىّ، أبيّة: ناپسند شمرنده، دوري از پستي ها و زشتي ها بامناعت

أحمَرْ: تند و زبان سوزتر،‌ تند و زبان سوزترين

أحوَج: نيازمندتر، نيازمندترين

اِستَقَي (يَستَقى، اِستقاءً) : آب خواست

أسعار: قيمت ها « جمع سِعْر»

أسقَطَ: فرو افكند،‌ پايين آورد

اِشتَكَي (يَشتَكى،‌اشتكاءً) : شكايت كرد « مترادف شَكا»

أصغَي (يُصغى، إصغاءً) : گوش فرا داد

أعوَج،‌ مؤنث عَوْجاء: كج ،‌خميده

اِعوِجاج:‌ كجي ، خميدگي

اِنحَطَّ ( يَنحَطُّ،‌ انحطاطاً) : فرود آمد

أيقَنَ (يُوقِنُ، إيقاناً) : يقين كرد

بارئ:‌ آفريننده

بَغَضَ‌ (يبغُضُ، بُغْضاً) : ناپسند داشت و بدش آمد

تَضاءَلَ: كوچك شد، ناقص شد، رو به زوال نهاد

تَضليل: گمراه كردن

تَخفيض: كاهش نرخ كالا،‌ تخفيف

جَبان: ترسو

جَنَبَ (يجنُبُ، جَنْباً) : دور كردن و كنار زد

حَذارِ: زنهار

حُروب: جنگ ها «جمع حَرْب»

دَنـى: پست و فرومايه

دَنايا: كردارها و رفتارهاي پست «جمع دنيئة»

رِجالُ إطفاء‌الحريق: مأموران آتش نشاني

رَهْبة: ترس

زاحِرْ: پُر

زاد: توشه

سَواد: سياهي

سِواهُ « سِوَي + هُ»: غير او ، جز او

شأأو« الشأو البعيد»: پايان «فاصله زياد،‌ بُرد زياد»

صانِع: صنعتگر،‌ سازنده

صَغَّرَ: كوچك كرد

طَمَعَ (يطمَحُ، طُموحاً) : چشم دوخت

عِدَي: دشمنان «جمع عَدوّ»

غُدْران: آبگيرها «جمع غدير»

قاسية‌«القاسية قلوبُهُم»: سخت «سنگدلان»

قَصير: كوتاه « ضدّ طويل»

كَدَحَ (يكدَح ،‌كَدْحاً) : تلاش كرد

مُذ: از آن هنگام، از آن گاه

مُحتَرِف: داراي حرفه، پيشرو

مُخَفَّضَة: تخفيف داده شده

مَعَ السَّلامة: به سلامت

مُهَنِّئ: تبريك گوينده

نَشأة: جوان شدن و به بلوغ رسيدن

هاتِ: به من بده « مترادف أعطِنـى» صرف آن چنين است: هاتِ، هاتيا، هاتوا، هاتى،‌هاتيا، هاتينَ

وَيحَك: افسوس بر تو، واي بر تو

3

آگوست 16, 2007

اِجتَنَي ( يَجتَنَى، اِجتِناءً) : چيد « مترادف جَنَي، قَطَفَ»أحزَمُ النّاس: دور انديش ترين مردم

اِستَدَلَّ (يَستَدِلُّ، اِستِدلالاً) : خواستار راهنمايي شد، دليل خواست

اِستَوحَشَ (يَستَوحِشُ، اِستيحاشاً) : احساس تنهايي كرد

أشواك: خارها « جمع شَوك»

أغزَرُ عقلاً: خردمندترين، داناترين

اِمتَطَي (يَمتَطى، اِمتِطاءً) : سوار شد « مترادف رَكِبَ»

أنارَ (يُنيرُ، إنارةً) : روشن كرد،‌ نوراني كرد « مترادف نَوَّرَ»

إيّاك: هان، براي بر حذر داشتن به كار مي رود

حاكَي (يُحاكى، مُحاكاةً) : تقليد كرد « مترادف قَلَّدَ»

حَذَرَ: احتياط، پرهيز

حَقَرَ (يحقِر، حَقْراً) : خوار و ناچيز پنداشت

خَطب: گرفتاري

خِلال:‌ خوي ها، منش ها «جمع خَلَّة»

دَبَّرَ: درست و خوب به كار برد

رِجْل: پا<جمع آن أرجل، مترادف قَدَم>

ساتَرَ: پوشاند

سَبُع: جانور درنده «جمع آن سِباع»

سُؤْل: خواسته، آنچه طلب شود

صُداع: سردرد

صَدَرَ: بازگشت از آبشخور

ضارى: درنده گوشتخوار

ضَحَّي (يُضَحَّى،‌تضحية) : فدا كرد، قرباني كرد

ضمير: وجدان «جمع آن ضمائر»

ظَمأ: تشنگي «مترادف عَطَش»

عاجِل: پيش گيرنده، زود

عاصمة: پايتخت «جمع آن عَواصِم»

عِثار: لغزش

عَثَرَ (يعثِرُ) : لغزيد

غَدا‌(يَغدو، غُدوّاً) : شد « از اخوات كان»‌«در سپيده دم رفت»

فَلَت (يفلِت، فَلْتاً) : از دست داد، از دست رفت

قَعَدَ (يقعُد، قُعوداً) : نشست « مترادف جَلَسَ»

قَناة: نيزه [كانال تلويزيون]

مؤلمِة: دردآور

مَحسور: درمانده

مُعتَذِر: عذرخواه

مغلولة: در قيد و بند ، بسته

مَلوم: ملامت شده

مَكَّنَ: قدرت و توان داد

مُنَي: آرزوها «جمع مُنْية»

وَبَّخَ: نكوهش كرد

وِرْد: آبشخور


4

آگوست 16, 2007

اِتَّفَقَ (يَتَّفِقُ، اتّفاقاً) : به توافق رسيداُذُن: گوش«جمع آن آذان، مؤنّث است.»

اِرتَجَفَ: لرزيد «مترادف اِرتَعَدَ»

اِستغناء: بي نيازي

اِستَفسَرَ: پرس و جو كرد

استيراد: واردات

أطرَقَ: سر رابه زير انداخت

اِفتَقَدَ: از دست داد

أفصَح: شيواتر، شيواترين

أقوَم: استوارتر، استوارترين

بِحِدّة: به شدّت

بَدَل «بَدَلَها»: به جاي « به جاي آن»

بَوّاب:‌ دربان

جَديرة: شايسته، شايان

جَوعَي: گرسنگان ، گرسنه

حُرّاس: نگهبان ،‌پاسداران «جمع حارِس»

حَيِىَ و حَىَّ (يحيَى، حياةً) : زنده شده «ضدّ ماتَ»

دُستور: قانون اساسي «از فارسي به عربي رفته و تغيير معنايي داده است.»

رَمَي‌(يَرمى،‌رِمامةً) : پرتاب كرد

ساهِر: شب زنده دار، بيدار

سَماع: شنيدن

سَواعِد: بازوان «جمع ساعد»

سَهْر: بي خوابي

شُبّان: جوانان «جمع شابّ»

شَتّي: گوناگون و پراكنده «جمع شتيت»

صُراخ: فرياد

صوف: پشم گوسفند، موي بز و شتر

عِماد: تكيه گاه

عَلْياء: بلند

ما بِك؟ : تو را چه مي شود؟

مُتَنَزَّه: گردشگاه

مُثلَي: بهتر و برتر،‌نمونه « مذكر آن أمثَل»

مُحَبَّب: دوست داشتني

مَذعورة: ترسيده

مرصوص: محكم

مُستَوي (المُستَوَي العِلمىّ) : سطح (سطح علمي)

مُعادى: دشمن

مُقابَلَة: رويارويي

مُنشَغِل: مشغول

نافَي‌(يُنافـى،‌مُنافاة) : منافات دارد، مخالف و برعكس است

نائم، نائمة: خوابيده

نِعاج: ميش ها، گوسفند هاي ماده «جمع نَعْجة»

واصَلَ: ادامه داد

وُجَهاء: سرشناسان «جمع وَجيه»

وَيلَك: واي بر تو

هازئ: مسخره كننده


5

آگوست 16, 2007

إبداع: نوآوريإحصاء: شمردن

أدرَكَ الشىءَ: رسيد به آن چيز

أراحَ (يُريحُ ،‌إراحةً) : آسوده و راحت كرد

استدارة: گردش دايره اي به دور يك محور

اُسُس: پايه ها «جمع أساس»

اِستضاءَ (يَستَضىءُ، اِستِضاءةً) : راهنمايي خواست

اِسَغاقَ (يَستَفيقُ، اِستِفافة) : بيدار شد، به هوش آمد

إضافةً إلي هذا: علاوه بر اين

أفضَي‌(يُفضى،‌أفضاءً) : منجر شد

إقلال: كم انجام دادن چيزي

أكتاف: شانه ها «جمع كَتِف»

إلحاح: اصرار

أنشَأَ (يُنشِئ، إنشاءً) : تأسيس كرد

اِنحَطَّ: پست شد

أوروبّا: اروپا

أهوال: وحشت ها «جمع هَوْل»

أى: يعني

تَآمَرَ: توطئه كرد

تَعارُج: خود را به لنگي زدن

حَلَبَ (يَحلُب، حَلْباً) : دوشيد

حَمير: خرها «جمع حِمار»

حِمْية: پرهيز (پرهيز غذايي)

خاطِفة: سريع

خَرَقَ (يخرِق، خَرْقاً) : شكافت، سوراخ كرد

خَرَقَ الأرضَ: زمين را پيمود، زمين را شكافت

خَلَطَ (يخلِطُ، خَلْطاً) : مخلوط كرد، به هم آميخت

رائعة: جالب

رَخيص: ارزان

رَعيب: وحشتناك

رَكْب «الرَّكْبُ العلمىّ»: كاروان،‌دسته، اسب سواران «كاروان علمي»

رَكَلَ (يركُل، رَكْلاً) : لگد زد

سادَ ( يسودُ، سيادةً) : سرپرستي كرد

سُبات: خواب، چرت «مترادف كَرَي و نُعاس»

سَجَّلَ: ثبت كرد، ضبط كرد

سَرير: تخت «جمع آن أسِرّة و سُرُر؛ مترادف عَرْش»

سَريرة: درون و نيّت، راز پنهاني «جمع آن سَرائر»

سَطَعَ (يسطَع، سُطوعاً) : درخشيد

صَعِدَ (يصعَد، صُعوداً) : بالا رفت ، صعود كرد

صَيدَلة: دارو سازي

عَدَّ‌ (يَعُدُّ، عَدّاً) : به شمار آورد، شمرد

عَشْرىّ: اعشاري

عَصَرَ الشئءَ (يعصِر، عَصْراً) : آب آن چيز را با فشردن گرفت ( تُعْصَر: آب آن با فشردن گرفته شود.)

عَكَفَ عليه (يعكِف، عَكْفاً) : توجّه كرد به او

عَلَّنـى: اميد است كه من،‌شايد من «مخفّف لَعَلَّنـى»

فَتَرة: دوره اي از زمان

فَحَصَ (يفحَص، فَحْصاً) : معاينه كرد

فَرِّقْ تَسُدْ: تفرقه بينداز و حكومت كن

كِفاح: پيكار

كيمياء: شيمي‌« در اصل واژه اي فارسي است كه به همه ي زبان هاي جهان رفته است.»

مَآثِر: كارهاي برجسته «جمع مأثرة»

مَدَي: فاصله، بُرد

مَراصِد: رصد خانه ها«جمع مَرصد»

مَرَحاً: با شادي، با ناز و تكبّر

مُستَحيل: غير ممكن،‌محال

مَشيب: پيري «متضادّ شَباب»

مُصَنَّفات: تأليفات

مِهَن:‌ شغل ها،‌كارهاي «جمع مِهْنة»

مِمَّ [مِن +ما] : از چه چيز

نَبَغَ(ينبَغ، نُبوغاً) : خوب و نيكو شد

نُبَهاء: زيرك ها، با هوش ها «جمع نَبيه»

نِبراس: چراغ

نَحَّي (يُنَحّى،‌تَنحية) : كنار زد

نَزْع: جان كندن،‌احتضار،‌كندن

وَصَفَ‌ (يَصِفُ، وَصْفاً) : نسخه نوشت، وصف كرد

هَذَّبَ: پاك كرد

هَمَجيّة: بي فرهنگي و توحّش


6

آگوست 16, 2007

آكِل: خورندهأباحَ (يُبيح، إباحةً) : حلال كرد، روا داشت

أبدَي (يُبدى،‌إبداءً) : بيان كرد،‌اظهار داشت

أدنَي: پست تر، پست ترين

أذنَبَ: گناه كرد

اِستَحَلَّ (يَستَحِلُّ، استحلالاً) : حلال كرد

أسَرَّ (يُسِرُّ، إسراراً) : سخني را پنهاني گفت

أغارَ (يُغير، إغارةً) : حمله كرد، شبيخون زد

إلتَفَّ عَلَيه (يلتَفُّ، التفافاً) : گرد آمد بر او

أنَي ( يأنـى،‌أنْياً) : فرا رسيد «مترادف حان»

بَدَرَ (يبدُر، بُدوراً) : سر زد، آشكار شد

بَطْش: زور

بُطون: شكم ها «جمع بَطْن»

بؤساء: بينوايان «جمع بائس»

جَريح: زخمي « براي مذكّر و مؤنّث يكسان است جمع آن جَرحَي»

جَنَي (يَجنـى ،‌جنايةً) : جنايت كرد، مرتكب شد

جياع: گرسنگان « جمع جَوْعان»

حائط: ديوار « مترادف جِدار، جمع آن حِيطان»

حَرَقَ ( يحرُق، حَرْقاً): سوزاند

حَقائب: كيف ها،‌ساك ها ،‌چمدان ها «جمع حَقيبة»

حَلَّ بِنا‌ (يَحِلُّ،‌ حُلولاً) : نازل شد بر ما

خَطَفَ (يخطَفُ، خَطْفاً) : ربود

خَلَف: جانشين، فرزند، فرزند درستكار

خَنَقَ (يخنُقُ، خَنْقاً): خفه كرد

دُبّ: خرس « جمع آن دِبَبَة»

دِعام: ستون ها « مفرد آن دِعامة است»

دِماء: خون ها «جمع دَم»

ذابِل: پژمرده

ذَبيح: سر بريده « ذبح شده»

سَلَفَ: پيشينيان

صُمْت: خاموش، سكوت

طَريح: بر زمين افتاده، «جمع آن طَرْحَي»

عَبَأ (يَعْبَأ، عَبْاً) : اهميّت داد

عَزَفَ (يعزِفُ،‌عَزْفاً) : اعراض كرد، روي گرداند

عُشْب: علف، چمن « جمع أعشاب»

فَصيح: شيوا

فَطِنْ: بيدار شده از بي خبري

فَلاة: دشت، بيابان

قائمة: ستون ليست، فهرست، صورت حساب

قائمةُ القِيمَ: ستون ارزش ها

قَتيل: كشته « مذكّر و مؤنّث آن مشترك است. جمع آن قَتْلَي»

قِدْم: قديم، گذشته

كُرَةُ القَدَم: فوتبال

كَفَّ (يكُفُّ، كفّاً) : دست برداشت

لاحَ (يلوحُ، لَوْحاً) : پديدار شد

لا عاشَ: زنده مباد

لَزِمَ (يلزَمُ، لُزوماً) : ترك نكرد

لَزِمَ الشئ:‌ لازم بود، واجب بود

لَزِمَ الصُّمت: سكوت اختيار كرد، خاموش شد

مُتَنازع: درگير

مُذئِب: گناهكار

مَساوِئ: بدي ها

مَسغَبة: گرسنگي «مترادف جُوع»

مُصارَعَة: كُشتي

مُضطَهِد: آزار ديده و ستمديده

نَزاهة: پاكدامني و عفّت

نُرهة: گردش

نَظْرَة: ديدگاه

نمِر: پلنگ<جمع أنمار>

هَزَّ ‌(يَهُزُّ: هَزّاً) : تكان داد

هَناء: خوش وگوارايي

يَسار: چپ، «متضاد يَمين»

يَعيش: زنده باد


7

آگوست 16, 2007

آباء: پدران «جمع أب»آذَى (يؤذى،‌ إيذاءً) : اذيت كرد

أبَي (يأبَي، إباءُ) : اِبا كرد

أحاسيس: احساسات

إخماء خاموش كردن «مترادف إطفاء»

اِرتَجَي (يَرتَجي، اِرتجاءً) : اميد داشت، اميد بست

أزلَقَ: لغزاند

اِنطَفأ‌(ينطَفِئُ، اِنطِفاءً) : خاموش شد

بَدا (يَبْدو، بَدْواً) : ديده شد

ثَلْج: برف، يخ « جمع آن ثلوج»

ثِياب: لباس ها «جمع ثَوْب»

ثَوْرَويّة: انقلابي

حَلْىُ الذَّهَب: زيور طلا

ذاخِر: ذخيره كننده

رامَ (يرومُ، رَوماً) : خواست «مترادف أرادَ، طَلَبَ، بَغَي»

شَفَة: لب « جمع آن شِفاه»

صَدَمَ (يصدِم، صَدْماً) : صدمه زد

طيلةَ: درازي

طيلةَ حَياتِك: در طول زندگي ات

عاتَبَ: سرزنش كرد

عادَتْ تَبحَثُ: شروع به جست و جو كرد

عُلَب: قوطي ها «جمع عُلْبة»

عيدان: چوب ها «جمع عُود»

فارغة: خالي

فِتيان: جوانان «جمع فَتَي، مترادف شباب و شُبّان»

لَدَيها (لَدَي + ها) : نزد او، دارد «مترادف عِندَها»

مارّة: عابران

مِدْفَأة: بخاري

مَصانِع: كارخانه ها «جمع مَصنَع»

مُعاتِب: سرزنشگر

مُمَزَّق: پاره پاره

وَفَّي التَّبجيلَ: احترام كرد

وَقَي (يَقى،‌وِقايةً) : نگاه داشت

يَبِسَ (يَيبَسُ، يُبساً) : خشك شد «مترادف جَفَّ»


8

آگوست 16, 2007

اِبتِغاء: خواستن، جُستَناِبتَهَلَ: ناله كرد

اِتَّجَهَ (يَتَّجِهُ، اِتِّجاهاً) : رهسپار شد، قصد كرد

أحَسَّ (يُحِسُّ، إحساساً) : احساس كرد

اِدَّرَعَ (يَدَّرِعُ، اِدِّراعاً) : زره پوشيده « گرفته شده از دِرْع:‌زره»

اِدَّرَعَ تَعَباً: جامه اي از خستگي به تن كرد

إرهاق: ستم كردن، خسته كردن

أساءَ (يُسىءُ، إساءَةً) : بدي كرد

أسرَي (يُسرى، إسراء) : شبانه حركت داد

إطلاق:‌ رها كردن

أطلَقَ السَّراح: آزاد كرد

أعراق: ريشه ها «جمع عِرْق»

أعطاف: پهلوها« جمع عَطْف»

ألقَي الكلام: سخنراني كرد

أنصاف: نيمه ها «جمع نِصْف»

أنصافُ آلِهة: نيمه خدا

أوفياء: باوفايان « جمع وَفـىّ»

تَباشير: اوّل هر چيز

تباشيرُ الصُّبح: سپيده صبح

تَضييق: تنگ گرفتن،‌ سخت گرفتن

تقييد: در بند و زنجير كردن

تِلفاز: تلويزيون

ثَنَي (يَثنـى،‌ثَنْياً) : خم كرد

جالَ ( يجولُ، جَوَلاناً) : پَرسه زد

حَجْب: پوشاندن و حجاب

حُجْرة: اتاق «مترادف غُرفة»

حجرةُ المُداوَلَة: اتاق شور

داسَ (يدوس،‌ دَوْساً) : پايمال كرد

دَلْو: سطل آب «جمع آن دِلاء»

دِيار: خانه ها «جمع دار»

رَصين: استوار محكم

رَقَبة: گردن « مترادف عُنُق»

زُمَلاء: همشاگردي ها، همكاران‌‌ «جمع زَميل»

زِنزانة: سلول زندان

سَجّان: زندانبان

سَوافِر: بي حجاب ها « جمع سافرة»

سُفوح الجبال: دامنه هاي كوه ها

صائحاً: در حال فرياد زدن

صَواعِق: صاعقه ها

ضَغْط: فشار

طُرُق: راه ها «جمع طريق»

طُغاة: سركشان «جمع طاغى»

ظَلَمة: ظالمان

عاصِم: چنگ زننده و پناه برنده

عُقدة: گره

غُزاة: جنگجويان، اشغالگران «جمع غازى»

فَطور (فُطور) : صبحانه: (به ترتيب فَطور. غَواء،‌ عَشاء)<صبحانه ،نهار، شام>

فَكَّ (يُفكُّ، فَكّاً) : باز كرد (مترادف فَتَحَ: متضادّ أغلَقَ)

قَطَعَ الطريقَ: راهزني كرد

قَمْطَرير: سخت و هولناك

كَفَّ (يكُفُّ، كَفّاً) : باز داشت ، منع كرد

كَفَّيْهِ [كَفَّيْنِ + هُ] : دو دست او

كُهوف: غارها « جمع كَهف»

لا مَ (يلوم، ملامةً) : سرزنش كرد « مترادف عاتَبَ»

مأوَي: پناهگاه

مُتقِن: استوار كننده

مَحكَمَة «المحكمةُ العَسكَريّةُ العُلْيا»: دادگاه «دادگاه عالي نظامي»

مُداوَلة: گفت و گو، تبادل افكار

مَسَحَ (يمسَح، مَسْحاً) : پاك كرد (مثلاً زمين را با پارچه اي تمييز كرد يا تخته سياه را پاك كرد.)

مُعتَدى: متجاوز

مَنايا: مرگ ها «جمع مَنِيّة»

مُواطِن: هم وطن

مُهْتَمّ: اهتمام ورزنده

نَشَراتُ الأخبار: پخش اخبار

وَثاق: تضمين كردن

وُرود: گل ها «جمع وَرْد»

وَغَي: جنگ

هَيجاء: جنگ «مترادف وَغَي، قِتال، حَرْب»


9

آگوست 16, 2007

اِستَعاضَ (يستَعيضُ، اِستِعاضة) : عوض خواست، جايگزين كردأصارَ (يُصيرُ، إصارةً) : گردانيد، قرارداد

أوقَدَ (يُوقِدُ، إيقاداً) : برافروخت

بَطِرَ (يبطَرُ، بَطَراً) : كفران نعمت كرد، نعمت خدا را در غير راه خدا صرف كرد و گمراه شد.

تَحَلَّي ( يَتَحَلَّي، تَحَلّى) : آراسته شد

تُوقَدُ: برافروخته مي شود

ثِقات: افراد مورد اعتماد «جمع ثِقة»

حِذْر: ترس، پرهيز

حُفّاظ: حاقطان

خَطيب: سخنران

دابّة: جنبنده، چارپا «جمع آن دَوابّ»

داء: بيماري«مترادف مَرَض»

رَعَي (يرعَي، رِعايةً) : نگاه داشت و حفظ كرد

رَوابـى: تپّه ها «جمع رابية»

سافيات: بادها «جمع سافية»

سَقيم: نادرست،‌[بيمار]

صَقْر: شاهين

صِلات: بخشش ها «جمع صِلة»

طابَ (يطيب، طِيباً) : خوب و دلپسند شد

عِبْء: بار «جمع آن أعباء»

عَثِىَ ( يعثَى، عُثُواً) : فساد برانگيخت

عُلوّ: بزرگي و بلندي مقام

كَأيِّن: چه بسيار « مترادف كَمْ»

لاُ شكْرَ علي الواجِب: خواهش مي كنم وظيفه ام بود.

مَطيّة: مركوب « حيواني كه بر آن سوار شوند براي مذكّر و مؤنّث مشترك است. جمع آن مَطايا»

مَقيل: خوابگاه نيمروزي، خواب نيمروزي

مَمات: مرگ «متضادّ حياة»

نَدَي: بخشش، [شبنم] جمع آن أنداء

نَفَرَ (ينفِر، نُفوراً) : كوچ كرد، متنفّر شد

نيران: آتش ها «جمع نار»

وُفود: هيأت هاي نمايندگي «جمع وَفْد»


10

آگوست 16, 2007

اِستَعادَ (يَستَعيد، استعادةً) : بازگردانيدأمارات: نشانه ها

اُمّيّة: بي سوادي

أواصِر: پيوندها «جمع آصِرة»

تَباذُل: در حقّ يكديگر بخشش كردن

تَبجيل: بزرگداشت

تَخَلَّي (يَتَخَلَّي، تَخَلِّياً) : فراغت يافت، رها كرد،‌ترك نمود

تَدابُر: به هم پشت كردن

تَقاطُع: از هم بريدن، پيوند گستن

تَواصُل: به همديگر پيوستن

جيران: همسايگان «جمع جار»

خَضْراوات: سبزيجات

خَلَّي: رها كرد

خُمول: سستي و تنبلي

رَسَبَ (يَرسُب، رُسوباً) : مردود شد

رَضَعَ الرجالُ (يرضَعُ، رَضاعةً) : فرومايه شدند مردان

رَضَعَ اُمَّهُ (يرضَعُ، رَضْعاً) : شيرخورد از مادرش

سَبَقَ (يسبِقُ، سَبقاً) : پيشي گرفت

<شِرار> و <أشرار>: بدكاران «جمع شرّ»

صَلاحُ ذاتِ بَينِكُم: آشتي كردن شما با هم

طِباع: سرشت «جمع طَبْع»

غَرَّ (يغُرُّ، غُروراً) : فريب داد

قويمة: راست و درست، خوش قدّ و بالا

مأتَم: ماتم ، عزا

ناوَلَ (يناوِلُ، مُناوَلَة) : داد

نَظَرَ الإشفاق: نگاه از روي ترحّم

وَفَّي (يوَفِّى، تَوفيةً) : ادا كرد

وَلَّي (يوَلِّى، تَوليةً) : عهده دار كرد

هادِئ: آرام

هَمّ: غم


11

آگوست 16, 2007

آثَرَ (يؤثِرُ، إيثاراً) : ترجيح و برتري دادأذكياء: باهوشان «جمع ذَكّى»

اُسُود: شيران «جمع أسد»

أعذار: عُذرها

اِكتِساح: كنار زدن

أنعام: حيوانات «مانند شتر، گاو خر، گوسفند، بز، جمع نَعَم»

بَرَّرَ: توجيه كرد

بُطولة: قهرماني

بُلوغ: رسيدن، درست يافتن

تَعَلُّل: بهانه آوردن

تَفَوَّقَ: برتري يافت

تَلَذَّذَ: لذّت برد

تَوَلَّى ( يَتَوَلَّى، تَوَلّياً) : بر عهده گرفت

ثَقيل: سنگين «ضدّ خفيف»

جافّة: خشك

جَحيم: جهنّم

حَثَّ (يحُثُّ، حَثّاً) : برانگيخت

حَضَّ (يحُضُّ، حَضّاً) : برانگيخت

حَطَّ (يَحُطُّ، حَطّاً) : فرود آورد

حَظّ: شانس، بخت

حَليف: هم پيمان، همراه

خامِل: تنبل «مترادف كَسِل و مُتَكاسِل»

خَدَشَ (يخدِش، خَدْشاً) : خدشه دار كرد

خَلَقَ العُذر: بهانه تراشيد

دَعَّ (يَدُعُّ، دَعّاً) : به درشتي راند

دَعة: آرامش

رُقِىّ: بالا رفتن

شُجْعان: شجاع ها

صِدقُ الرغبة: تمايل راستين

صِفْرُ اليَد: تهي دست

طَغَي (يطغَي، طغياناً) : طغيان كرد، از حدّ معمول در گذشت

طُموح: دورنگري، بلند پروازي، چشم دوختن

ظُفْر: ناخن «جمع آن أظفار»

عاتِق: دوش، كتف

عَبيد: بردگان

عَدَلَ (يعدِل، عُدولاً) : عدول كرد، منصرف شد

عَلَي عاتِق: بر عهده ي

عَوَّضَ: عوض داد

فَشا (يفشو، فُشُوّاً) : رايج شد، شايع شد

فَشَل: ناكامي، شكست

قُوّاد: فرماندهان «جمع قائد»

قوّادُ‌ الجُيوش: فرماندهان سپاه

كَدّ: تلاش

كفاءة: توانايي و استعداد

كَيد: نيرنگ

لا تَقومُ قائمتُها: بر پاي نمي ماند، استوار نمي ماند

لامحالة: بدون شك

مالَ (يميل، ميلاً) : متمايل شد

مُثابَرَة: استقامت و پابرجايي

مَرافِقُ الحياة: شؤونات زندگي

مُستَهجَن: زشت و ناپسند

مُعَبَّد: هموار شده، صاف شده

مَقْت: كينه

مَلاذ: پناهگاه «جمع آن مَلاوِذ»

مُمِلّ: ملال آور

مِن حُسنِ الحَظّ: خوشبختانه

نَحْر: قسمت بالاي سينه، پايين گردن «جمع آن نُحور»


نمونه صرف افعال معتل (ناقص)

آگوست 15, 2007

 

نمونه صرف افعال معتل

 

(ناقص)

ماضي

مضارع

امر

مضارع منصوب

مضارع مجزوم

معلوم

مجهول

معلوم

مجهول

رَمي

رَميا

رَمَوْا

رَمَتْ

رَمَتا

رَمَيْنَ

رَمَيْتَ

رَمَيْتُما

رَمَيْتُم

رَمَيْتِ

رَمَيْتُما

رَمَيْتُنَّ

رَمَيْتُ

رَمَيْنا

رُمِيَ

رُمِيا

رُمُوا

رُمِيَتْ

رُمِيَتا

رُمِينَ

رُمِيتَ

رُمِيتُما

رُمِيتُم

رُمِيتِ

رُمِيتُما

رُمِيتُنَّ

رُمِيتُ

رُمِينا

يَرْمِي

يَرْمِيانِ

يَرمُونَ

تَرْمِي

تَرْمِيانِ

يَرْمِينَ

تَرْمِي

تَرْمِيانِ

تَرْمونَ

تَرْمِينَ

تَرْمِيانِ

تَرْمِينَ

أرْمِي

نَرْمِي

يُرْمي

يُرْمَيانِ

يُرْمَوْنَ

تُرْمَي

تُرْمَيانِ

يُرْمَيْنَ

تُرْمي

تُرْمَيانِ

تُرْمَونَ

تُرْمَيْنَ

تُرْمَيانِ

تُرْمَيْنَ

اُرْمي

نُرْمي

لِيَرْمِ

لِيَرمِيا

لِيَرْمُوا

لِتَرْمِ

لِتَرْمِيا

لِيَرْمِينَ

إرْمِ

إرْميا

إرْمُوا

إرْمي

إرْمِيا

إرْمِينَ

لِأرْمِ

لِنَرْمِ

أنْ يَرْمِيَ

أنْ يَرْمِيا

أنْ يَرْمُوا

أنْ تَرْمِيَ

أنْ تَرْمِيا

أنْ يَرْمِينَ

أنْ تَرْمِيَ

أنْ تَرْمِيا

أنْ تَرْمُوا

أنْ تَرْمِي

أنْ تَرْمِيا

أنْ تَرْمِينَ

أنْ أرْمِيَ

أنْ نَرْمِيَ

لم يَرْمِ

لم يَرْمِيا

لم يَرْمُوا

لم تَرْمِ

لم تَرْمِيا

لم يَرْمِينَ

لم تَرْمِ

لم تَرْمِيا

لم تَرْمُوا

لم تَرْمِي

لم تَرْمِيا

لم تَرْمِينَ

لم أرْمِ

لم نَرْمِ

نمونه صرف افعال معتل (اجوف)

آگوست 15, 2007

نمونه صرف افعال معتل

(اجوف)

ماضي

مضارع

امر

مضارع منصوب

مضارع مجزوم

معلوم

مجهول

معلوم

مجهول

خافَ

خافا

خافوا

خافَتْ

خافَتا

خِفْنَ

خِفْتَ

خِفْتُما

خِفتُم

خِفْتِ

خِفْتُما

خِفْتُنَّ

خِفْتُ

خِفْنا

خِيفَ

خِيفا خِيفوا خِيفَتْ خِيفَتا خُفْنَ

خُفْتَ

خُفْتُما خُفْتُم خُفْتِ خُفْتُما

خُفْتُنَّ

خُفْتُ خُفْنا

يَخافُ

يَخافانِ يَخافونَ

تَخافُ

تَخافانِ يَخَفْنَ تَخافُ

تَخافانِ تَخافونَ تَخافينَ تَخافانِ تَخَفْنَ

أخافُ

نَخافُ

يُخافُ

يُخافانِ يُخافونَ تُخافُ تُخافانِ

يُخَفْنَ تُخافُ

تُخافانِ تُخافونَ تُخافينَ تُخافانِ تُخَفْنَ اُخافُ

نُخافُ

لِيَخَفْ

لِيَخافا

لِيَخافوا

لِتَخَفْ

لِتَخافا

لِيَخَفْنَ

خَفْ

خافا

خافوا

خافِي

خافا

خَفْنَ

لِأخَفْ

لِنَخَفْ

أنْ يَخافَ

أنْ يخافا

أنْ يَخافوا

أنْ تَخافَ

أنْ تَخافَا

أنْ يَخَفْنَ

أنْ تَخافَ

أنْ تَخافا

أنْ تَخافوا

أنْ تَخافي

أنْ تَخافاَ

أنْ تَخَفْنَ

أنْ أخافَ

أنْ نَخافَ

لم يَخَفْ

لم يَخافا

لم يَخافوا

لم تَخَفْ

لم تَخافا

لم يَخَفْنَ

لَمْ تَخَفْ

لَمْ تَخافا

لَمْ تَخافوا

لَمْ تَخافِي

لَمْ تَخافا

لَمْ تَخَفْنَ

لَمْ أخَفْ

لَمْ نَخَفْ

آگوست 15, 2007

 

نمونه صرف افعال معتل

(مثال)

ماضي

مضارع

امر

مضارع منصوب

مضارع مجزوم

معلوم

مجهول

معلوم

مجهول

وَعَدَ

وَعَدا

وَعَدوا

وَعَدَتْ

وَعَدَتا

وَعَدْنَ

وَعَدْتَ

وَعَدْتما

وَعَدْتُم

وَعَدْتِ

وَعَدْتُما

وَعَدْتُنَّ

وَعَدْتُ

وَعَدْنا

وُعِدَ

وُعِدَا

وُعِدوا

وُعِدَتْ

وُعِدَتا

وُعِدْنَ

وُعِدْتَ

وُعِدْتُما

وُعِدْتُم

وُعِدْتِ

وُعِدْتُما

وُعِدْتُم

وُعِدْتُ

وُعِدْنا

يَعِدُ

يَعِدانِ

يَعِدونَ

تَعِدُ

تَعِدانِ

يَعِدْنَ

تَعِدُ

تَعِدانِ

تَعِدونَ

تَعِدينَ

تَعِدانِ

تَعِدْنَ

أعِدُ

نَعِدُ

يُوعَدُ

يُوعَدانِ

يُوعَدونَ

تُوعَدُ

تُوعَدانِ

يُوعَدْنَ

تُوعَدُ

تُوعَدانِ

تُوعَدونَ

تُوعَدينَ

تُوعَدانِ

تُوعَدْنَ

اوُعَدُ

نُوعَدُ

لِيَعِدْ

لِيَعِدا

لِيَعِدوا

لِتَعِدْ

لِتَعِدا

لِيَعِدْنَ

عِدْ

عِدا

عِدوا

عِدي

عِدا

عِدْنَ

لِأعِدْ

لِنَعِدْ

أنْ يَعِدَ

أنْ يَعِدا

أنْ يَعِدوا

أنْ تَعِدَ

أنْ تَعِدَا

أنْ يَعِدْنَ

أنْ تَعِدَ

أنْ تَعِدا

أنْ تَعِدوا

أنْ تَعِدي

أنْ تَعِدا

أنْ تَعِدْنَ

أنْ أعِدَ

أنْ نَعِدَ

لمْ يَعِدْ

لمْ يَعِدا

لمْ يَعِدوا

لمْ تَعِدْ

لمْ تَعِدا

لمْ يَعِدْنَ

لمْ تَعِدْ

لمْ تَعِدا

لمْ تَعِدوا

لمْ تَعِدي

لمْ تَعِدا

لمْ تَعِدْنَ

لمْ أعِدْ

لمْ نَعِدْ